پارت اول

 

چشامو باز کردم هنوز تو همون اتاقم با همون سقف با همون دیوارا با همون کمد دیواری، روی همون تخت و باز باید یه روزی رو شروع کنم که هیچ فرقی با روزای گذشته نداره، حتی یه تلنگر کوچیک هم واسه من کافیه

.: سِودا عزیزم لنگه ظهره

صدای مامانه و این نشون میده امروز جمعست، موهامو با کش بستم و از روی تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه قیافم مسخره شده بود، یه نگاهی به تقویم روی میز انداختم، فقط ۵ ماه دیگه به بدبخت شدنم مونده و این ۵ ماه میتونه روز های خوش زندگیم باشه، ولی با این فکر که خیلی زود این پنج ماه تموم میشه،‌حتی نمیتونم یه روز خوش رو تصور کنم.

رفتم تو دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و بعدش از اتاق خارج شدم. می خواستم از پله ها برم پایین که دیدم مامان داره میاد بالا وقتی منو دید یه قیافۀ جالبی به خودش گرفت و گفت:

مامان:ساعت خواب سودا خانوم؟

گونشو بوسیدم و گفتم: ببخشید

مامان: نمیخواد خودتو لوس کنی بیا صبحونه بخور

ــ چشم

همینطور که با مامان میرفتم پایین گفتم: مامان!

ــ جانم

ــ بابا خونه نیست؟

ــ نه رفته بیمارستان یه مریض بد حال داشتن

ــ سورن چی؟

ــ صب زود صبحونه خورد و با دوستاش رفتن کوه

ــ خیله خب

نشستم پشت میز، مامان داشت واسم چای میریخت
خیلی سردم بود، رو به مامان گفتم: مامان!

ــ جانم!

ــ شوفاژ خاموشه؟

ــ آره یعنی موتور خونه دوباره خراب شده، سیستم گرماییش بهم ریخته، آقار رحیم هم فقط میگه دیگش سوراخه و عین خیالش نیست.

ــ پس بخاری رو روشن کنیم لااقل

ــ کم حافظه شدیا. یادت نمیاد پارسال از کار افتاد، باباتم که انقدر سرش شلوغه وقت نمیکنه یکی دیگه بخره، حالا امروز هم با بابات هم با آقا رحیم حرف میزنم.

ــ خب خوبه
و شروع کردم به خوردن صبحونه

( اوخ. ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم، من سِودام 17 سالمه و امسال مثلا قراره کنکور بدم، یه داداش دارم به نام سورن که 20 سالشه، بابا محسنم متخصص قلبن و مامان نگارم هم چشم پزشک. بابا و مامانم توی دانشگاه باهم آشنا شدن. بابام اصالتا اصفهانی و مامانم تهرانی که بابام بخاطر مامانم اومده تهران و ما اینجا زندگی میکنیم.
سورن توی تهران درس میخونه و دانشجوی تهرانه دو سال اول رو توی اهواز بود و خیلی باهامون فاصله داشت ولی امسال انتقالی گرفته و پیشمه که این خودش کلی از دردامو کم میکنه.
من تا چند وقت پیش خیلی خوشبخت بودم، خیلی، ولی توی اون شب کوفتی در تمام آرزوهامو بستم و با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم نامزدی کردم، مردی که خیلی پسته انقدر که نمیشه کثافط کاری هاشو شمرد.
امیر 29 سالشه 12 سال ازم بزرگتره، حتما الان به این فکر میکنین که چرا قبولش کردم چرا با سر رفتم تو بدبختی.)

توی همین فکرا بودم که با صدای مامان به خودم اومدم
مامان: کجایی تو؟

ــ چیزی گفتین؟

ــ گفتم امشب میخوایم بریم خونۀ دایی اینا

ــ خب

ــ نمیخوای بپرسی به چه مناسبت

ــ به چه مناسبت؟

ــ دانیال برگشته

ــ دانیال؟ آها دانــــیال! یادم اومد پسر دایی نیما درسته؟ فکر کنم توی آلمان داشت درس میخوند.اووم جالبه!

ــ آره دیگه بالاخره بچم برگشت

ــ یجوری میگی بچم انگار ما بچتون نیستیم

ــ اون چند سال دور بوده، ولی هیچی نمیتونه جای بچه های خودمو بگیره گلم
اومد بالا سرم و موهامو بوسید

دانیال! جالبه. بالاخره یه خبر خوب رسید

(دانیال21 سالشه 4 ساله توی خارج زندگی میکنه اینطور که مامان میگفت انگار دیروز برگشته، دانیال داره شیمی میخونه دقیقا همون رشته ای که من تصمیم به انتخابش داشتم و اگه نمردم شاید با هم همکار بشیم. دانیال انتقالیش رو گرفته و میخواد همینجا توی تهران درسشو ادامه بده، که مطمئنم با این کارش خیلی دل زن دایی بیتا رو شاد کرده)


#Ati



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها