پارت چهارم

 

قدش خیلی بلند بود، ولی خب در عین حال خوشتیپ، سورن رفت جلو و بغلش کرد، بعد ازینکه کلی این عقده های چند سالشو خالی کرد، اومد بیرون گذاشت منم این دانیالو ببینم، رفتم جلو و سلام کردم.
دانیال: تو باید سودا باشی درسته؟

ــ اوهوم

ــ یادمه قبلا خیلی سر به سرت میذاشتم و حرستو در میاوردم

ــ خوب یادم نمیاد ولی فکر کنم آره

ــ من که خوب یادمه به هر حال با همین خاطرات زندگی کردم

ــ پس حتما خیلی دلتون برا دایی و زن دایی و دلسا تنگ شده بود

ــ زیاد

آیدین: کافیه، من میخوام کلی از دانیال راجب خارج بشنوم

دانیال: واقعا ببخشید که سرپا نگهتون داشتم، بفرمایین

رفتم دلسا رو بغل کردم و بعدش هم زن دایی بیتا رو سورن نشست رو مبل دونفره منم کنارش نشستم، دایی رفت یه صندلی آورد و کنار بابا نشست، منو دلسا مشغول حرف زدن شدیم.

یه نیم ساعتی گذشت دلسا من و سورن و دانیال بلند کرد و گفت بریم تو اتاقش(دلسا دختر داییمه، خواهر دانیال. دایی نیما تنها داییمه و متاسفانه باید آرزوی خاله داشتن و با خودم به گور ببرم)

داشتیم راجب خودمون حرف میزدم، دانیال وقتی فهمید قراره پنج ماه دیگه عقد کنم و بعدشم برم خارج اونم با کسی که 12 سال ازم بزرگتره جا خورد، ولی با یه تبریک گفتن سعی کرد کاری کنه به من با این انتخابم بر نخوره، ولی از چهرش واضح بود.

سورن با کلی ذوق داشت از دانیال در مورد خارج سوال میپرسید که موبایلم زنگ خورد، بچه ها ساکت شدن و منو نگاه کردن. خود عوضیش بود، رد دادم و اون باز دوباره زنگ زد، سورن مشکوک شده بود نمیتونستم ریجکت کنم.

همینطور که از واحد خارج میشدم جواب دادم: الو
روی پله های آپارتمان وایسادم

امیر: الو سلام خوشگلم، خوبی؟

ــ سلام. کاری داشتی؟

ــ وا سودا پرسیدم خوبی؟

ــ آره خوبم، خب؟؟

ــ کجایی؟

ــ خونۀ داییم، کارتو بگو

ــ ینی مستقیم برم سر اصل مطلب؟

ــ آره بی حاشیه

ــ من با بابات راجب یه موضوعی حرف زدم و بابات.

ــ چه موضوعی؟

ــ بزار بگم، انگارعجله داری و زود تر میخوای از شرم خلاص شی

دلم میخواد بگم آره آره اصلا دلم نمیخواد صدای نحستو بشنوم، دلم میخواست بگم هر روز خودمو لعنت میکنم که چرا خام حرفای تو و اون عوضی شدم، دلم میخواست بگم ازت متنفرم. ولی نگفتم و همشو تو دلم نگه داشتم.
اگه میگفتم همه چیو به بابام میگفت من بهش قول دادم.همۀ توانمو جمع کردم و بزور گفتم: نه امیرم(با همین یه کلمه از خودم متنفر شدم)

ــ حس خیلی خوبی داره وقتی اینجوری صدام میکنی، همیشه اینجوری بگو. آره امیر فقط مال توئه
(حالم بد شد، حالم از خودم و از اشتباهات گذشتم بهم خورد)

ــ از این به بعد اینجوری میگم

ــ عالی میشه، خب چی میگفتم. آها بابات اول مخالفت کرد ولی بعدش راضیش کردم

ــ قضیه چیه؟ چه موضوعی؟

ــ میدونی مأموریت جلوتر افتاده

ــ خب؟

ــ خب نداره، این ینی باید زود تر عقد کنیم، خوبه نه؟

(پنج ماهه دیگه عقد منو امیر بود و قرار بود بعدش باهم بریم خارج چون یه مأموریت داره و یه سالم طول میکشه، بعد این یه سال هم قرار بود برگردیم و فقط یه مراسم عروسی بگیریم که تو درو همسایه بد نباشه، من باید کل این یه سالو باهاش توی خارج زندگی میکردم، خب من کاملا با این خارج رفتن، با ازدواج با بدبختیی که قراره سرم بیاد مخالف بودم اونم با همچین مردی، ولی به خاطر بچگیم مجبور شدم قبولشون کنم)

همین الانه که پس بیوفتم، خدایا اینا همش یه کابوسه میدونم، فقط بهم بگو همش یه کابوسه، الان از خواب بیدار شم ببینم هنوز 15 سالمه

امیر: چرا جواب نمیدی؟

ــ چقدر. زود. تر؟

ــ 16 فروردین تاریخیه که بابات مشخص کردیم

ــ پس چرا به من نگفتین؟

ــ پس الان دام چی میگم خانومم

ــ منظـــورم زود تـــره؟

ــ میخواستم سورپرایزت کنم و کلی خوشحال شی

افتادم رو پله ها، بدبختی از این بدتر، تا 16 فروردین فقط یه ماه مونده

با بغض گفتم:خوشـ.حالم.ولی.ولی هیچی آماده نیست

ــ توی این مدت همه چیو آماده میکنیم با هم. صبر کن ببینم داری گریه میکنی سودا؟ چی شده؟ ناراحتی؟

میخواستم بهم بگم(آره ناراحتم ازینکه مجبورم به عقدت در بیام، ازینکه بهت بله گفتم، ازینکه قراره برم خارج اونم با تو، ازینکه تو وجود داری و پدرم دوست داره، ازینکه پسر پسر عموی بابامی و با یه فامیلی تونستی دل بابامو بدست بیاری.بدبخت بابام که گول ظاهرتو خورده و از باطن کثیفت هیچی نمیدونه)
هیچکدوم ازینا رو نگفتم، فقط تونستم بگم: از شوقه
یه خدافظی سرسری کردم و به تماس پایان دادم، خودمو به نرده ها گرفتم و بلند شدم، دلم میخواست فقط داد بزنم گریه کنم و خودمو خالی کنم دیگه هیچ کنترلی رو مغزم نداشتم

از پله های آپارتمان بالا رفتم، به پشت بوم رسیدم روی کناره ایستادمو دستامو باز کردم، انقدر از ته دل داد زدم که دیگه نایی برام نموند، دیگه هیچ امیدی ندارم، اصلا زندگی کنم واسه چی واسه کی؟ حالا دیگه وقت رفتن بود

داد زدم: سورن ببخشیـــــــــد
دوباره توانو جمع کردم: سورن ببخشیـــد، مامان بابا معذرت، خیلی دوستون داشتم و دارم، سورن عاشقتم، ببخشیـــــــــد

خودمو خم کردم که بندازم، توی دلم شمردم یک، صدای تپش قلبمو میشنیدم، دو.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها