پارت دوم

 

وقت ناهار بود، بابا توی راه خونه بود، مامان گفت زنگ بزنم سورن ببینم کجاست. بعد از چهار تا بوق بالاخره جواب داد.

سورن: الو

ــ الو سورن

ــ جونم

ــ کجایی تو؟

ــ رفتم کوه دیگه

ــ بد نیست یه نگاهی به ساعتت بندازی

ــ صبر کن.اوخ ببخشید، اصلا حواسم نبود، حتما ناهار خوردین

ــ نه داداشم منتظرتیم

ــ جدا؟

ــ اوهوم. کی میای؟

ــ الان پایین کوهم، نیم ساعت دیگه رسیدم، شما بخورین

ــ نه منتظرت میمونیم

ــ پس حالا که اینطوره زودی خودمو میرسونم

ــ خدافظ

ــ خدافظ

(الان تنها کسی که خوشحالم میکنه سورنه اون همد ولی بازم نمیدونه چه مرگمه،‌هیشکی نمیدونه از امیر بیزارم، نیست که گریه های هرشبم رو ببینه. چند باری خواستم به سورن بگم ولی ترسیدم بخاطر خوشبختیم به بابا بگه، این قبریه که خودم واسه خودم کندم، پس باید توش بسوزم و بسازم)

مامان از آشپزخونه صدا زد: چی گفت مامان؟

ــ گفت تا نیم ساعت دیگه خودشو میرسونه

ــ نیم ساعت؟

ــ هوم، گفت زمان از دستش در رفته

ــ بابات الان میاد، خودت میدونی که گرسنست

ــ خب شما بخورین منو سورن بعد باهم میخوریم

ــ ولی.، خب اما اگه گشنته باهامون بخور

ــ نه منتظر میمونم

مامان خبی گفت و تو فکر رفت، برق و تو چشاش دیدم، خوشحال بود،‌ با بابا دوتایی یه ناهار عاشقونه میخورن.

رفتم بالا تو اتاقم و هدفون رو گذاشتم تو گوشم و مشغول گوش دادن به آهنگایی شدم که حالمو خیلی خوب توصیف میکرد.

ربع ساعتی  گذشت روی تختم داز کشیده بودم، که در با سرعت باز شد و سورن اومد تو. ولی چرا در نزد،سابقه نداشت بدون در زدن بیاد داخل.
هول شدم و فوری نشستم، داشت یه چیزایی میگفت ولی من نمیفهمیدم
اومد سمتم و هدفون رو کشید پایین
سورن: اینهمه صدات زدم، چـــــــ سودا چشاتـــ

ــ چشام چی؟

بازومو گرفت و بلندم کرد، بردم جلوی آینه. حق داشت چشام شده بود گوله قرمز

من: نمیدونم چی شده

ــ جدا؟

ــ راستشـــ.راستشـــ

ــ راستش چی؟

ــ دستم پیازی بود روی چشام مالیدم.
(چه دروغی)

ــ راس میگی؟

ــ آره

ــ عجیبه تو که دست به سیاه سفید نمیزنی^-^

زدم تو بازوش و گفتم: خیلی لوسیـــ.

ــ‌ خب حالا بیا بریم که خیلی گرسنم

ــ ای وای ببخشید، الان میزو آماده میکنم

رفتیم پایین مامان بابا نبودن حتما بعد ناهار رفتن کمی بخوابن،‌ مامان یادش رفته بود شمعارو از روی میز جمع کنه، این شمعا نشون میده یه فضای رومانتیک بوده، خوش به حالشون خیلی همو دوست دارن، اونوقت من باید برم با کسی زندگی کنم که ازش متنفرم، حالم ازش بهم میخوره از خودش و اون .
سورن رفت دستاشو بشوره، منم میزو چیدم
سورن نشست پشت میز، منم نشستم. سورن: پس مامان بابا؟

ــ مامان اینا خوردن

ــ آره دیگه میبینن من نیستم، سوء استفاده میکنن، دوتایی میشینن کلی کیف میکنن

ــ اینجوری نگو، زشته

ــ شوخی کردمـــ:(

لبخندی زدم و شروع کردیم به خوردن.
چند قاشقی خورده بودیم که گفتم: راستی یه خبر خوب واست دارم

ــ چه خبری؟

ــ نمیگم اول مشتلق بده

ــ بگو دیگه، جون سورن

ــ باشه، پسر دایی نیما، دانیـــــ.

حرفمو قطع کرد و گفت: برگشته و واسه شام قراره بریم خونشون

ــ اِ تو از کجا میدونی؟

ــ میدونم دیگه، تازه باهاش حرفم زدم

ــ منو بگو با چه ذوقی داشتم واست میگفتم

ــ ای وای،‌خواهری خورد تو ذوقت

لب و لوچم و آویزون کردم و سری ت دادم

ــ الهی فدات شم، حالا قهر نکن

 به حالت قهر رو مو برگردوندم

ــ سودا دلت میاد قهر کنی؟

­­دلم سوخت و برگشتم سمتش، چشمکی زد و خودشو مظلوم کرد، لبخندی زدم دوباره شروع کردم به خوردن، که سورن گفت: راستی امروز میخوام برم پاساژ کوروش واسه شب لباس بخرم، میای باهام

ــ حالا انگار کجا میخوایم بریم

ــ نمیدونم چرا ولی حس میکنم همۀ لباسام تکراری شده، حالا میای؟

ــ حسش نیست

ــ سودااااا!! تنهایی خوش نمیگذره

ــ باشه، کی میریم؟

ــ ساعت هشت باید خونه باشیم و از اونجایی که تو همرامی باید کلی زود تر بریم.

ــ لوسـ، ساعت چند؟

ــ پنج

ــ خوبه

غذام نموم شد ظرفمو بردم و مشغول شستنش شدم، داشتم لیوانمو میشستم که سورن اومد و ظرفاشو گذاشت تو سینک و گفت: دست بوسته گلم
ــ میشورمـ. فقط بخاطر اینکه خسته ای از کوه اومدی

خنده ای کرد و رفت
من اگه سورنو نداشتم باید چیکار میکردم

کارم تموم شد و منم رفتم تو اتاقم ساعت دو و نیم بود، خودمو انداختم رو تخت و به امید اینکه همۀ این چند ماه خواب بوده باشه خوابیدم.

#aramesh.r



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها