از اولش اشتباه بود



خب خب بریم سراغ رمان

این رمان از شخصیت اصلی رمان بیان میشه که اسمش سوداست و از نظر خودش بدبخت ترین انسان عالمه و فقط یه تلنگر هم براش کافیه.

توی همین روزایی که توی اوج بدبختیش بوده یه فرد معمولی مثه همۀ آدمای معمولی اطرافش وارد زندگیش میشه که کم کم میشه تموم زندگیش


پارت اول

 

چشامو باز کردم هنوز تو همون اتاقم با همون سقف با همون دیوارا با همون کمد دیواری، روی همون تخت و باز باید یه روزی رو شروع کنم که هیچ فرقی با روزای گذشته نداره، حتی یه تلنگر کوچیک هم واسه من کافیه

.: سِودا عزیزم لنگه ظهره

صدای مامانه و این نشون میده امروز جمعست، موهامو با کش بستم و از روی تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه قیافم مسخره شده بود، یه نگاهی به تقویم روی میز انداختم، فقط ۵ ماه دیگه به بدبخت شدنم مونده و این ۵ ماه میتونه روز های خوش زندگیم باشه، ولی با این فکر که خیلی زود این پنج ماه تموم میشه،‌حتی نمیتونم یه روز خوش رو تصور کنم.

رفتم تو دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و بعدش از اتاق خارج شدم. می خواستم از پله ها برم پایین که دیدم مامان داره میاد بالا وقتی منو دید یه قیافۀ جالبی به خودش گرفت و گفت:

مامان:ساعت خواب سودا خانوم؟

گونشو بوسیدم و گفتم: ببخشید

مامان: نمیخواد خودتو لوس کنی بیا صبحونه بخور

ــ چشم

همینطور که با مامان میرفتم پایین گفتم: مامان!

ــ جانم

ــ بابا خونه نیست؟

ــ نه رفته بیمارستان یه مریض بد حال داشتن

ــ سورن چی؟

ــ صب زود صبحونه خورد و با دوستاش رفتن کوه

ــ خیله خب

نشستم پشت میز، مامان داشت واسم چای میریخت
خیلی سردم بود، رو به مامان گفتم: مامان!

ــ جانم!

ــ شوفاژ خاموشه؟

ــ آره یعنی موتور خونه دوباره خراب شده، سیستم گرماییش بهم ریخته، آقار رحیم هم فقط میگه دیگش سوراخه و عین خیالش نیست.

ــ پس بخاری رو روشن کنیم لااقل

ــ کم حافظه شدیا. یادت نمیاد پارسال از کار افتاد، باباتم که انقدر سرش شلوغه وقت نمیکنه یکی دیگه بخره، حالا امروز هم با بابات هم با آقا رحیم حرف میزنم.

ــ خب خوبه
و شروع کردم به خوردن صبحونه

( اوخ. ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم، من سِودام 17 سالمه و امسال مثلا قراره کنکور بدم، یه داداش دارم به نام سورن که 20 سالشه، بابا محسنم متخصص قلبن و مامان نگارم هم چشم پزشک. بابا و مامانم توی دانشگاه باهم آشنا شدن. بابام اصالتا اصفهانی و مامانم تهرانی که بابام بخاطر مامانم اومده تهران و ما اینجا زندگی میکنیم.
سورن توی تهران درس میخونه و دانشجوی تهرانه دو سال اول رو توی اهواز بود و خیلی باهامون فاصله داشت ولی امسال انتقالی گرفته و پیشمه که این خودش کلی از دردامو کم میکنه.
من تا چند وقت پیش خیلی خوشبخت بودم، خیلی، ولی توی اون شب کوفتی در تمام آرزوهامو بستم و با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم نامزدی کردم، مردی که خیلی پسته انقدر که نمیشه کثافط کاری هاشو شمرد.
امیر 29 سالشه 12 سال ازم بزرگتره، حتما الان به این فکر میکنین که چرا قبولش کردم چرا با سر رفتم تو بدبختی.)

توی همین فکرا بودم که با صدای مامان به خودم اومدم
مامان: کجایی تو؟

ــ چیزی گفتین؟

ــ گفتم امشب میخوایم بریم خونۀ دایی اینا

ــ خب

ــ نمیخوای بپرسی به چه مناسبت

ــ به چه مناسبت؟

ــ دانیال برگشته

ــ دانیال؟ آها دانــــیال! یادم اومد پسر دایی نیما درسته؟ فکر کنم توی آلمان داشت درس میخوند.اووم جالبه!

ــ آره دیگه بالاخره بچم برگشت

ــ یجوری میگی بچم انگار ما بچتون نیستیم

ــ اون چند سال دور بوده، ولی هیچی نمیتونه جای بچه های خودمو بگیره گلم
اومد بالا سرم و موهامو بوسید

دانیال! جالبه. بالاخره یه خبر خوب رسید

(دانیال21 سالشه 4 ساله توی خارج زندگی میکنه اینطور که مامان میگفت انگار دیروز برگشته، دانیال داره شیمی میخونه دقیقا همون رشته ای که من تصمیم به انتخابش داشتم و اگه نمردم شاید با هم همکار بشیم. دانیال انتقالیش رو گرفته و میخواد همینجا توی تهران درسشو ادامه بده، که مطمئنم با این کارش خیلی دل زن دایی بیتا رو شاد کرده)


#Ati



خب خب بریم سراغ رمان

این رمان از شخصیت اصلی رمان بیان میشه که اسمش سوداست و از نظر خودش بدبخت ترین انسان عالمه و فقط یه تلنگر هم براش کافیه.

توی همین روزایی که توی اوج بدبختیش بوده یه فرد معمولی مثه همۀ آدمای معمولی اطرافش وارد زندگیش میشه که کم کم میشه تموم زندگیش


پارت دوم

 

وقت ناهار بود، بابا توی راه خونه بود، مامان گفت زنگ بزنم سورن ببینم کجاست. بعد از چهار تا بوق بالاخره جواب داد.

سورن: الو

ــ الو سورن

ــ جونم

ــ کجایی تو؟

ــ رفتم کوه دیگه

ــ بد نیست یه نگاهی به ساعتت بندازی

ــ صبر کن.اوخ ببخشید، اصلا حواسم نبود، حتما ناهار خوردین

ــ نه داداشم منتظرتیم

ــ جدا؟

ــ اوهوم. کی میای؟

ــ الان پایین کوهم، نیم ساعت دیگه رسیدم، شما بخورین

ــ نه منتظرت میمونیم

ــ پس حالا که اینطوره زودی خودمو میرسونم

ــ خدافظ

ــ خدافظ

(الان تنها کسی که خوشحالم میکنه سورنه اون همد ولی بازم نمیدونه چه مرگمه،‌هیشکی نمیدونه از امیر بیزارم، نیست که گریه های هرشبم رو ببینه. چند باری خواستم به سورن بگم ولی ترسیدم بخاطر خوشبختیم به بابا بگه، این قبریه که خودم واسه خودم کندم، پس باید توش بسوزم و بسازم)

مامان از آشپزخونه صدا زد: چی گفت مامان؟

ــ گفت تا نیم ساعت دیگه خودشو میرسونه

ــ نیم ساعت؟

ــ هوم، گفت زمان از دستش در رفته

ــ بابات الان میاد، خودت میدونی که گرسنست

ــ خب شما بخورین منو سورن بعد باهم میخوریم

ــ ولی.، خب اما اگه گشنته باهامون بخور

ــ نه منتظر میمونم

مامان خبی گفت و تو فکر رفت، برق و تو چشاش دیدم، خوشحال بود،‌ با بابا دوتایی یه ناهار عاشقونه میخورن.

رفتم بالا تو اتاقم و هدفون رو گذاشتم تو گوشم و مشغول گوش دادن به آهنگایی شدم که حالمو خیلی خوب توصیف میکرد.

ربع ساعتی  گذشت روی تختم داز کشیده بودم، که در با سرعت باز شد و سورن اومد تو. ولی چرا در نزد،سابقه نداشت بدون در زدن بیاد داخل.
هول شدم و فوری نشستم، داشت یه چیزایی میگفت ولی من نمیفهمیدم
اومد سمتم و هدفون رو کشید پایین
سورن: اینهمه صدات زدم، چـــــــ سودا چشاتـــ

ــ چشام چی؟

بازومو گرفت و بلندم کرد، بردم جلوی آینه. حق داشت چشام شده بود گوله قرمز

من: نمیدونم چی شده

ــ جدا؟

ــ راستشـــ.راستشـــ

ــ راستش چی؟

ــ دستم پیازی بود روی چشام مالیدم.
(چه دروغی)

ــ راس میگی؟

ــ آره

ــ عجیبه تو که دست به سیاه سفید نمیزنی^-^

زدم تو بازوش و گفتم: خیلی لوسیـــ.

ــ‌ خب حالا بیا بریم که خیلی گرسنم

ــ ای وای ببخشید، الان میزو آماده میکنم

رفتیم پایین مامان بابا نبودن حتما بعد ناهار رفتن کمی بخوابن،‌ مامان یادش رفته بود شمعارو از روی میز جمع کنه، این شمعا نشون میده یه فضای رومانتیک بوده، خوش به حالشون خیلی همو دوست دارن، اونوقت من باید برم با کسی زندگی کنم که ازش متنفرم، حالم ازش بهم میخوره از خودش و اون .
سورن رفت دستاشو بشوره، منم میزو چیدم
سورن نشست پشت میز، منم نشستم. سورن: پس مامان بابا؟

ــ مامان اینا خوردن

ــ آره دیگه میبینن من نیستم، سوء استفاده میکنن، دوتایی میشینن کلی کیف میکنن

ــ اینجوری نگو، زشته

ــ شوخی کردمـــ:(

لبخندی زدم و شروع کردیم به خوردن.
چند قاشقی خورده بودیم که گفتم: راستی یه خبر خوب واست دارم

ــ چه خبری؟

ــ نمیگم اول مشتلق بده

ــ بگو دیگه، جون سورن

ــ باشه، پسر دایی نیما، دانیـــــ.

حرفمو قطع کرد و گفت: برگشته و واسه شام قراره بریم خونشون

ــ اِ تو از کجا میدونی؟

ــ میدونم دیگه، تازه باهاش حرفم زدم

ــ منو بگو با چه ذوقی داشتم واست میگفتم

ــ ای وای،‌خواهری خورد تو ذوقت

لب و لوچم و آویزون کردم و سری ت دادم

ــ الهی فدات شم، حالا قهر نکن

 به حالت قهر رو مو برگردوندم

ــ سودا دلت میاد قهر کنی؟

­­دلم سوخت و برگشتم سمتش، چشمکی زد و خودشو مظلوم کرد، لبخندی زدم دوباره شروع کردم به خوردن، که سورن گفت: راستی امروز میخوام برم پاساژ کوروش واسه شب لباس بخرم، میای باهام

ــ حالا انگار کجا میخوایم بریم

ــ نمیدونم چرا ولی حس میکنم همۀ لباسام تکراری شده، حالا میای؟

ــ حسش نیست

ــ سودااااا!! تنهایی خوش نمیگذره

ــ باشه، کی میریم؟

ــ ساعت هشت باید خونه باشیم و از اونجایی که تو همرامی باید کلی زود تر بریم.

ــ لوسـ، ساعت چند؟

ــ پنج

ــ خوبه

غذام نموم شد ظرفمو بردم و مشغول شستنش شدم، داشتم لیوانمو میشستم که سورن اومد و ظرفاشو گذاشت تو سینک و گفت: دست بوسته گلم
ــ میشورمـ. فقط بخاطر اینکه خسته ای از کوه اومدی

خنده ای کرد و رفت
من اگه سورنو نداشتم باید چیکار میکردم

کارم تموم شد و منم رفتم تو اتاقم ساعت دو و نیم بود، خودمو انداختم رو تخت و به امید اینکه همۀ این چند ماه خواب بوده باشه خوابیدم.

#aramesh.r



(سخنی با دوستان: دوستان خیلی ببخشید سیستم لپ تاپم بهم ریخته بود، مرسی از صبوریتون، امروز با یه پست تپل اومدم برای جبران امیدوارم خوشتون بیاد)



پارت سوم

 

یکی داشت صدام میکرد، چشمامو باز کردم سورن بود:ساعت پنجه باید بریم پاساژ.
این بارم رویا نبود، همش آرزو میکنم ای کاش امیری وجود نداشت

بلند شدم و گفتم: اصلا نمیدونم چجوری خوابم برد

ــ عجله کن

ــ باشه الان حاضر میشم

سورن رفت بیرون، منم رفتم و در کمدم رو باز کردم، چند وقتی بود به ظاهرم اهمیت نمیدادم یعنی اصلا برام مهم نبود، یچیزی پوشیدم و شال گردن و پالتوی مشکیمو روش پوشیدم، آخرای اسفنده و هوا خیلی سرده

رفتم بیرون سورن پشت در بود
سورن: یه آبی به صورتت بزن من میرم ماشینو روشن کنم
رفتم تو سرویس و یه نگاهی تو آینه به خودم انداختم، چشام پف کرده بود، سورن حق داشت
 دست وصورتمو شستم و رفتم پایین، از خونه رفتم بیرون و وارد آسانسور شدم و دستمو روی حرف (پی) فشار دادم، سورن تو ماشین بود، سوار شدم و حرکت کرد.
این سورن هم که تو بساطش فقط آهنگای رپ و مزخرف داره، چشمم به بیرون بود و اصلا توجه نمیکردم خواننده چی میگه

رسیدیم پاساژ درو باز کردم و پیاده شدم با سورن رفتیم تو، جمعه بود و پاساژ خیلی خلوت، خیلی از بوتیک ها هم بسته بود، توی این فصل همه رفتن شمال چون خیلی به نوروز نزدیکیم، چقدر دلم هوای شمالو کرده.
پامو گذاشتم تو پاساژ که سورن دستمو گرفت و بردم توی یکی از بوتیکا، چقدرم سریع لباسشو انتخاب کرد، یه تیشرت دودی با یه پیرهن سرمه ای که روش میپوشیدی، تستش کرد، ماشاالـ. داداشم چه خوشتیپه
سورن: چطور شدم

ــ اممممـــ. عالی

سورن رو به فروشنده گفت: همینو میبرم

فروشنده: مبارکتون

لباسو گرفتیم و از مغازه زدیم بیرون.

یه ساعتی میشد تو پاساژ میگشتیم من هنوز لباسی که دوست داشته باشم رو ندیده بودم، بالاخره یه چیزی دیدم، یه مانتو مشکی با حاشیۀ طلایی، بنظرم خوشگل اومد. با سورن رفتیم تو، لباسو گرفتم و رفتم تو اتاق پرو و پوشیدمش، سورن در زد، درو باز کردم
ــ چطوره؟

ــ خیلی بهت میاد، فقطــ.

ــ فقط چی؟

ــ بازم مشکی
و درو بست، از وقتی با امیر نامزدی کرده بودم، شده بودم کلاغ سیاه، همش مشکی
لباسمو در آوردم و رفتم پیش سورن، سورن حساب کرد و رفتیم بیرون، میخواستیم از پاساژ بیایم بیرون که یکی دست سورنو گرفت و با هم سلام احوال پرسی کردن، انقدر اصرار کرد تا اینکه بالاخرهسورن قبول کرد یه چند دقیقه بریم تو مغازش، من یکی که اصلا حوصلشو نداشتم،‌ولی مجبور شدم

پسره کفش فروشی داشت، سورن نشست کنارش، منم توی مغازش چرخ میزدم و کفشا رو نگاه میکردم
پسره: سورن سلیقت هم خوبه

سورن: در چه مورد؟

ــ دست رو چه دختری گذاشتی

ــ سپهر معلوم هست چی میگی؟ سودا خواهرمه.!
ریز خندیدم. پسرۀ دیوونه

سپهر: جدا اصلا شبیهت نیست

ــ همه همینو میگن
و رو به من ادامه داد: سودا کفش نمیخوای، همشون مارکن، سپهر اصل فروشه

من: بدم نمیاد یه کفش ست با مانتوم بخرم

ــ ینی بازم مشکی؟

ــ نه طلایی

ــ این شد، پس یه نگاهی بنداز

نیم ساعت دیگه هم گذشت کفشو برداشتیم و از پاساژ اومدیم بیرون، ساهت شش و نیم بود و آفتاب در حال غروب.
سورن: یه ساعتی وقت داریم، چیزی نمیخوای

ــ اممممممـــ.،آها یادت میاد پارسال رفتیم راین یه فالوده بستنی خوردیم.

پرید وسط حرفم: یعنی الان بریم راین؟

ــ بزار من حرفمو بزنم، هوس فالوده بستنی کردم بریم بخوریم

ــ تو این هوا؟؟؟

ــ اوهوم

ــ داره شب میشه و شبم دماش زیر صفره

ــ سورن!!!!

ــ جایی هست فالوده بستنی داشته باشه، اونم تو این فصل و هوا
آسمونو نگاه کرد و ادامه داد: به نظر میاد شب قراره برف بباره، خب میریم میپرسیم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، همش اینور و اونور رو نگاه میکرد که یه کافه ای یا دکه ای پیدا کنه، که توی این موقع باز باشه، بعد از کمی گشت زدن، یه جا ایستاد و از یه عابر پرسید. آقاهه گفت توی کوچۀ سمت راست یه فالوده بستنی هست، سورن پیچید و پیاده شد و رفت تو و با دوتا فالوده برگشت و نشست تو ماشین

من: اِ سورن پس بستنیش کو؟

ــ مگه با بستنی میخواستی؟

ــ پس من دو ساعته دارم چی میگم؟

ــ باشه الان میرم میگم بستنی بریزن توش
رفت و دو دقیقه بعد اومد

سورن: بفرمایید، مشکلی نیست دیگه؟

ــ دیگه نه، مرسی داداشم

ضبظو روشن کرد و با هم بستنی هامونو خوردیم

من: سورن سرده
سورن همینجور که درجۀ بخاری رو بالاتر میبرد غر میزد: توی این هوا بستنی میخوره بعد میگه(صداشو مثه من کردن) سورن سرده

ــ اِ سورن!(لب و لوچم رو آویزون کردم)

ــ خب حالا

سورن آشغالاشو انداخت تو آشغالی و حرکت کرد

خیلی زود ساعت هفت شد
سورن: خب حالا چیکار کنیم؟

ــ هر جایی بریم الا خونه

ــ خیلی وقت نداریم خواهرم

با ناز گفتم: سورن!

اونم همونجور که سرش تو اون مبایلش بود گفت: هان!

موبایلشو از دستش کشیدم و گفتم: هان چیه؟

سورن دستشو دراز کرد و گفت: اِ این چه کاریه موبایلمو بده

به حالت قهر صورتمو کردم اونور و گفتم: نچ

ــ باشه، جون دلم!

با خوشحالی برگشتم سمتش و موبایلشو دادم،
سورن: خب بگو. میشنوم

ــ قدم بزنیم

ــ تو هم که تو این سرما چه چیزایی دلت میخواد، ولی با قدم زدن موافقم

هوا کاملا تاریک شده بود، سورن تویه یه پارکینگ عمومی نگه داشت و پیاده شدیم و با هم قدم زدیم، هوا سرد بود ولی خیلی بهم خوش میگذشت، گریم گرفت که قراره به زودی سورن رو ترک کنم و برم خارج اونم با کسی که هیچ حسی بهش ندارم.
هفت هشت کوچه رفتیم بالا و به سمت راست چرخیدیم و چهار راه بعد دوباره سمت راست بازم هفت هشت کوچه قدم زدیم و بازم پیچیدیم سمت راست تا به پارکینگ رسیدیم و از اونجا به سمت خونه حرکت کردیم.
تو راه خونه بودیم که مامان تماس گرفت، یه نگاهی به ساعت انداختم، اوف. ساعت هفت و نیم بود حق داشت زنگ بزنه، جواب دادم: الو سـ.

ــ الو دختر کجایی تو؟ مصل همون داداشت یهو غیبت زده، میدونی چند بار زنگ زدم چرا جواب نمیدی

ــ سلام

ــ سلام میـــ.

ــ الان میگم امون نمیدی که مادر من .

ــ بگو خب

ــ با سورن اومدیم خرید

ــ پس اونم همراته

ــ اوهوم

ــ چرا جواب نمیدادین پس؟

ــ موبایلامون تو ماشین بود

ــ خب حالا کی میرسین؟ میدونی که بابات رو وقت حساسه

ــ خب پس شما برین ما بیایم خونه باید بریم حمون حاضر شیم بعد بیایم

سورن تن صداشو برد بالا: بله مامان جون، من حوصلۀ غرهای بابارو ندارم، بهتره وقتی ما میایم خونه بابا نباشه، من خودم سودا رو سالم میارم خدمتتون

ــ باشه عزیزم، ولی زود بیاین، حالا چرا فقط سودا پس خودت چی؟

ــ باشه مادرمن خودم هم سالم میام

ــ خدافظ، مراقب جاده ها و ماشینا هم باشین

ــ باشه احتیاط میکنم، خدافظ
اوف اینم از این. سورن سرعتشو بیشتر کرد

***

رسیدیم خونه سریع رفتم دوش گرفتم
قبلنا وقتی لباس جدید میخریدم و میومدم خونه تست میکردم و کلی ذوق میکردم، ولی الانا برا اصلا مهم نیست،‌زندگیم کلا تباه شده، لباسمو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون، دیدم سورن پشت در وایساده.
جا خوردم و یه جیغ خفیف کشیدم و گفتم: چقدره منتظری؟

ــ خیلی نیست، ماهی شدی واسه خودتا، فقظ مشکی.

ــ دوس دارم، بریم داداشم
سوار ماشین شدیم و سورن حرکت کرد، خونۀ دایی زیاد درو نبود، ولی با این وضع ترافیک راه ده دقیقه ای رو باید توی بیست دقیقه بری

رسیدیم خونۀ دایی، سورن رفت تا کمی جلوتر پارک کنه، یکمی ذوق داشتم. خب بهم حق بدین کسی رو که سال هاست ندیدم میخوام ببینم اونم منی که خانوادمون کوچیکه و خیلی بهم وابسته ایم.
زنگ نزدم و منتظر موندم سورن بیاد، سورن که اومد، زنگ واحد هفت رو زدم، درو باز کردن حتی نپرسیدن کیه چون واضح بود، رفتیم تو کی حوصله داره چهار طبقه رو با پله بره، رفتیم تو آسانسور، هیچی طول نکشید که رسیدیم بالا، در آسانسور باز شد، دایی اومده بود استقبال، بعد از سلام و روبوسی رفتیم تو همه نشسته بودن، ولی من پسر دایی رو نمیدیدم، تا اینکه یکی از روی مبل یه نفره ای که پشت به ما بود بلند شد.



پارت دوم

 

وقت ناهار بود، بابا توی راه خونه بود، مامان گفت زنگ بزنم سورن ببینم کجاست. بعد از چهار تا بوق بالاخره جواب داد.

سورن: الو

ــ الو سورن

ــ جونم

ــ کجایی تو؟

ــ رفتم کوه دیگه

ــ بد نیست یه نگاهی به ساعتت بندازی

ــ صبر کن.اوخ ببخشید، اصلا حواسم نبود، حتما ناهار خوردین

ــ نه داداشم منتظرتیم

ــ جدا؟

ــ اوهوم. کی میای؟

ــ الان پایین کوهم، نیم ساعت دیگه رسیدم، شما بخورین

ــ نه منتظرت میمونیم

ــ پس حالا که اینطوره زودی خودمو میرسونم

ــ خدافظ

ــ خدافظ

(الان تنها کسی که خوشحالم میکنه سورنه اون همد ولی بازم نمیدونه چه مرگمه،‌هیشکی نمیدونه از امیر بیزارم، نیست که گریه های هرشبم رو ببینه. چند باری خواستم به سورن بگم ولی ترسیدم بخاطر خوشبختیم به بابا بگه، این قبریه که خودم واسه خودم کندم، پس باید توش بسوزم و بسازم)

مامان از آشپزخونه صدا زد: چی گفت مامان؟

ــ گفت تا نیم ساعت دیگه خودشو میرسونه

ــ نیم ساعت؟

ــ هوم، گفت زمان از دستش در رفته

ــ بابات الان میاد، خودت میدونی که گرسنست

ــ خب شما بخورین منو سورن بعد باهم میخوریم

ــ ولی.، خب اما اگه گشنته باهامون بخور

ــ نه منتظر میمونم

مامان خبی گفت و تو فکر رفت، برق و تو چشاش دیدم، خوشحال بود،‌ با بابا دوتایی یه ناهار عاشقونه میخورن.

رفتم بالا تو اتاقم و هدفون رو گذاشتم تو گوشم و مشغول گوش دادن به آهنگایی شدم که حالمو خیلی خوب توصیف میکرد.

ربع ساعتی  گذشت روی تختم داز کشیده بودم، که در با سرعت باز شد و سورن اومد تو. ولی چرا در نزد،سابقه نداشت بدون در زدن بیاد داخل.
هول شدم و فوری نشستم، داشت یه چیزایی میگفت ولی من نمیفهمیدم
اومد سمتم و هدفون رو کشید پایین
سورن: اینهمه صدات زدم، چـــــــ سودا چشاتـــ

ــ چشام چی؟

بازومو گرفت و بلندم کرد، بردم جلوی آینه. حق داشت چشام شده بود گوله قرمز

من: نمیدونم چی شده

ــ جدا؟

ــ راستشـــ.راستشـــ

ــ راستش چی؟

ــ دستم پیازی بود روی چشام مالیدم.
(چه دروغی)

ــ راس میگی؟

ــ آره

ــ عجیبه تو که دست به سیاه سفید نمیزنی^-^

زدم تو بازوش و گفتم: خیلی لوسیـــ.

ــ‌ خب حالا بیا بریم که خیلی گرسنم

ــ ای وای ببخشید، الان میزو آماده میکنم

رفتیم پایین مامان بابا نبودن حتما بعد ناهار رفتن کمی بخوابن،‌ مامان یادش رفته بود شمعارو از روی میز جمع کنه، این شمعا نشون میده یه فضای رومانتیک بوده، خوش به حالشون خیلی همو دوست دارن، اونوقت من باید برم با کسی زندگی کنم که ازش متنفرم، حالم ازش بهم میخوره از خودش و اون .
سورن رفت دستاشو بشوره، منم میزو چیدم
سورن نشست پشت میز، منم نشستم. سورن: پس مامان بابا؟

ــ مامان اینا خوردن

ــ آره دیگه میبینن من نیستم، سوء استفاده میکنن، دوتایی میشینن کلی کیف میکنن

ــ اینجوری نگو، زشته

ــ شوخی کردمـــ:(

لبخندی زدم و شروع کردیم به خوردن.
چند قاشقی خورده بودیم که گفتم: راستی یه خبر خوب واست دارم

ــ چه خبری؟

ــ نمیگم اول مشتلق بده

ــ بگو دیگه، جون سورن

ــ باشه، پسر دایی نیما، دانیـــــ.

حرفمو قطع کرد و گفت: برگشته و واسه شام قراره بریم خونشون

ــ اِ تو از کجا میدونی؟

ــ میدونم دیگه، تازه باهاش حرفم زدم

ــ منو بگو با چه ذوقی داشتم واست میگفتم

ــ ای وای،‌خواهری خورد تو ذوقت

لب و لوچم و آویزون کردم و سری ت دادم

ــ الهی فدات شم، حالا قهر نکن

 به حالت قهر رو مو برگردوندم

ــ سودا دلت میاد قهر کنی؟

­­دلم سوخت و برگشتم سمتش، چشمکی زد و خودشو مظلوم کرد، لبخندی زدم دوباره شروع کردم به خوردن، که سورن گفت: راستی امروز میخوام برم پاساژ کوروش واسه شب لباس بخرم، میای باهام

ــ حالا انگار کجا میخوایم بریم

ــ نمیدونم چرا ولی حس میکنم همۀ لباسام تکراری شده، حالا میای؟

ــ حسش نیست

ــ سودااااا!! تنهایی خوش نمیگذره

ــ باشه، کی میریم؟

ــ ساعت هشت باید خونه باشیم و از اونجایی که تو همرامی باید کلی زود تر بریم.

ــ لوسـ، ساعت چند؟

ــ پنج

ــ خوبه

غذام نموم شد ظرفمو بردم و مشغول شستنش شدم، داشتم لیوانمو میشستم که سورن اومد و ظرفاشو گذاشت تو سینک و گفت: دست بوسته گلم
ــ میشورمـ. فقط بخاطر اینکه خسته ای از کوه اومدی

خنده ای کرد و رفت
من اگه سورنو نداشتم باید چیکار میکردم

کارم تموم شد و منم رفتم تو اتاقم ساعت دو و نیم بود، خودمو انداختم رو تخت و به امید اینکه همۀ این چند ماه خواب بوده باشه خوابیدم.

#aramesh.r



پارت اول

 

چشامو باز کردم هنوز تو همون اتاقم با همون سقف با همون دیوارا با همون کمد دیواری، روی همون تخت و باز باید یه روزی رو شروع کنم که هیچ فرقی با روزای گذشته نداره، حتی یه تلنگر کوچیک هم واسه من کافیه

.: سِودا عزیزم لنگه ظهره

صدای مامانه و این نشون میده امروز جمعست، موهامو با کش بستم و از روی تخت بلند شدم و رفتم جلوی آینه قیافم مسخره شده بود، یه نگاهی به تقویم روی میز انداختم، فقط ۵ ماه دیگه به بدبخت شدنم مونده و این ۵ ماه میتونه روز های خوش زندگیم باشه، ولی با این فکر که خیلی زود این پنج ماه تموم میشه،‌حتی نمیتونم یه روز خوش رو تصور کنم.

رفتم تو دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و بعدش از اتاق خارج شدم. می خواستم از پله ها برم پایین که دیدم مامان داره میاد بالا وقتی منو دید یه قیافۀ جالبی به خودش گرفت و گفت:

مامان:ساعت خواب سودا خانوم؟

گونشو بوسیدم و گفتم: ببخشید

مامان: نمیخواد خودتو لوس کنی بیا صبحونه بخور

ــ چشم

همینطور که با مامان میرفتم پایین گفتم: مامان!

ــ جانم

ــ بابا خونه نیست؟

ــ نه رفته بیمارستان یه مریض بد حال داشتن

ــ سورن چی؟

ــ صب زود صبحونه خورد و با دوستاش رفتن کوه

ــ خیله خب

نشستم پشت میز، مامان داشت واسم چای میریخت
خیلی سردم بود، رو به مامان گفتم: مامان!

ــ جانم!

ــ شوفاژ خاموشه؟

ــ آره یعنی موتور خونه دوباره خراب شده، سیستم گرماییش بهم ریخته، آقار رحیم هم فقط میگه دیگش سوراخه و عین خیالش نیست.

ــ پس بخاری رو روشن کنیم لااقل

ــ کم حافظه شدیا. یادت نمیاد پارسال از کار افتاد، باباتم که انقدر سرش شلوغه وقت نمیکنه یکی دیگه بخره، حالا امروز هم با بابات هم با آقا رحیم حرف میزنم.

ــ خب خوبه
و شروع کردم به خوردن صبحونه

( اوخ. ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم، من سِودام 17 سالمه و امسال مثلا قراره کنکور بدم، یه داداش دارم به نام سورن که 20 سالشه، بابا محسنم متخصص قلبن و مامان نگارم هم چشم پزشک. بابا و مامانم توی دانشگاه باهم آشنا شدن. بابام اصالتا اصفهانی و مامانم تهرانی که بابام بخاطر مامانم اومده تهران و ما اینجا زندگی میکنیم.
سورن توی تهران درس میخونه و دانشجوی تهرانه دو سال اول رو توی اهواز بود و خیلی باهامون فاصله داشت ولی امسال انتقالی گرفته و پیشمه که این خودش کلی از دردامو کم میکنه.
من تا چند وقت پیش خیلی خوشبخت بودم، خیلی، ولی توی اون شب کوفتی در تمام آرزوهامو بستم و با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم نامزدی کردم، مردی که خیلی پسته انقدر که نمیشه کثافط کاری هاشو شمرد.
امیر 29 سالشه 12 سال ازم بزرگتره، حتما الان به این فکر میکنین که چرا قبولش کردم چرا با سر رفتم تو بدبختی.)

توی همین فکرا بودم که با صدای مامان به خودم اومدم
مامان: کجایی تو؟

ــ چیزی گفتین؟

ــ گفتم امشب میخوایم بریم خونۀ دایی اینا

ــ خب

ــ نمیخوای بپرسی به چه مناسبت

ــ به چه مناسبت؟

ــ دانیال برگشته

ــ دانیال؟ آها دانــــیال! یادم اومد پسر دایی نیما درسته؟ فکر کنم توی آلمان داشت درس میخوند.اووم جالبه!

ــ آره دیگه بالاخره بچم برگشت

ــ یجوری میگی بچم انگار ما بچتون نیستیم

ــ اون چند سال دور بوده، ولی هیچی نمیتونه جای بچه های خودمو بگیره گلم
اومد بالا سرم و موهامو بوسید

دانیال! جالبه. بالاخره یه خبر خوب رسید

(دانیال21 سالشه 4 ساله توی خارج زندگی میکنه اینطور که مامان میگفت انگار دیروز برگشته، دانیال داره شیمی میخونه دقیقا همون رشته ای که من تصمیم به انتخابش داشتم و اگه نمردم شاید با هم همکار بشیم. دانیال انتقالیش رو گرفته و میخواد همینجا توی تهران درسشو ادامه بده، که مطمئنم با این کارش خیلی دل زن دایی بیتا رو شاد کرده)


#Ati



پارت چهارم

 

قدش خیلی بلند بود، ولی خب در عین حال خوشتیپ، سورن رفت جلو و بغلش کرد، بعد ازینکه کلی این عقده های چند سالشو خالی کرد، اومد بیرون گذاشت منم این دانیالو ببینم، رفتم جلو و سلام کردم.
دانیال: تو باید سودا باشی درسته؟

ــ اوهوم

ــ یادمه قبلا خیلی سر به سرت میذاشتم و حرستو در میاوردم

ــ خوب یادم نمیاد ولی فکر کنم آره

ــ من که خوب یادمه به هر حال با همین خاطرات زندگی کردم

ــ پس حتما خیلی دلتون برا دایی و زن دایی و دلسا تنگ شده بود

ــ زیاد

آیدین: کافیه، من میخوام کلی از دانیال راجب خارج بشنوم

دانیال: واقعا ببخشید که سرپا نگهتون داشتم، بفرمایین

رفتم دلسا رو بغل کردم و بعدش هم زن دایی بیتا رو سورن نشست رو مبل دونفره منم کنارش نشستم، دایی رفت یه صندلی آورد و کنار بابا نشست، منو دلسا مشغول حرف زدن شدیم.

یه نیم ساعتی گذشت دلسا من و سورن و دانیال بلند کرد و گفت بریم تو اتاقش(دلسا دختر داییمه، خواهر دانیال. دایی نیما تنها داییمه و متاسفانه باید آرزوی خاله داشتن و با خودم به گور ببرم)

داشتیم راجب خودمون حرف میزدم، دانیال وقتی فهمید قراره پنج ماه دیگه عقد کنم و بعدشم برم خارج اونم با کسی که 12 سال ازم بزرگتره جا خورد، ولی با یه تبریک گفتن سعی کرد کاری کنه به من با این انتخابم بر نخوره، ولی از چهرش واضح بود.

سورن با کلی ذوق داشت از دانیال در مورد خارج سوال میپرسید که موبایلم زنگ خورد، بچه ها ساکت شدن و منو نگاه کردن. خود عوضیش بود، رد دادم و اون باز دوباره زنگ زد، سورن مشکوک شده بود نمیتونستم ریجکت کنم.

همینطور که از واحد خارج میشدم جواب دادم: الو
روی پله های آپارتمان وایسادم

امیر: الو سلام خوشگلم، خوبی؟

ــ سلام. کاری داشتی؟

ــ وا سودا پرسیدم خوبی؟

ــ آره خوبم، خب؟؟

ــ کجایی؟

ــ خونۀ داییم، کارتو بگو

ــ ینی مستقیم برم سر اصل مطلب؟

ــ آره بی حاشیه

ــ من با بابات راجب یه موضوعی حرف زدم و بابات.

ــ چه موضوعی؟

ــ بزار بگم، انگارعجله داری و زود تر میخوای از شرم خلاص شی

دلم میخواد بگم آره آره اصلا دلم نمیخواد صدای نحستو بشنوم، دلم میخواست بگم هر روز خودمو لعنت میکنم که چرا خام حرفای تو و اون عوضی شدم، دلم میخواست بگم ازت متنفرم. ولی نگفتم و همشو تو دلم نگه داشتم.
اگه میگفتم همه چیو به بابام میگفت من بهش قول دادم.همۀ توانمو جمع کردم و بزور گفتم: نه امیرم(با همین یه کلمه از خودم متنفر شدم)

ــ حس خیلی خوبی داره وقتی اینجوری صدام میکنی، همیشه اینجوری بگو. آره امیر فقط مال توئه
(حالم بد شد، حالم از خودم و از اشتباهات گذشتم بهم خورد)

ــ از این به بعد اینجوری میگم

ــ عالی میشه، خب چی میگفتم. آها بابات اول مخالفت کرد ولی بعدش راضیش کردم

ــ قضیه چیه؟ چه موضوعی؟

ــ میدونی مأموریت جلوتر افتاده

ــ خب؟

ــ خب نداره، این ینی باید زود تر عقد کنیم، خوبه نه؟

(پنج ماهه دیگه عقد منو امیر بود و قرار بود بعدش باهم بریم خارج چون یه مأموریت داره و یه سالم طول میکشه، بعد این یه سال هم قرار بود برگردیم و فقط یه مراسم عروسی بگیریم که تو درو همسایه بد نباشه، من باید کل این یه سالو باهاش توی خارج زندگی میکردم، خب من کاملا با این خارج رفتن، با ازدواج با بدبختیی که قراره سرم بیاد مخالف بودم اونم با همچین مردی، ولی به خاطر بچگیم مجبور شدم قبولشون کنم)

همین الانه که پس بیوفتم، خدایا اینا همش یه کابوسه میدونم، فقط بهم بگو همش یه کابوسه، الان از خواب بیدار شم ببینم هنوز 15 سالمه

امیر: چرا جواب نمیدی؟

ــ چقدر. زود. تر؟

ــ 16 فروردین تاریخیه که بابات مشخص کردیم

ــ پس چرا به من نگفتین؟

ــ پس الان دام چی میگم خانومم

ــ منظـــورم زود تـــره؟

ــ میخواستم سورپرایزت کنم و کلی خوشحال شی

افتادم رو پله ها، بدبختی از این بدتر، تا 16 فروردین فقط یه ماه مونده

با بغض گفتم:خوشـ.حالم.ولی.ولی هیچی آماده نیست

ــ توی این مدت همه چیو آماده میکنیم با هم. صبر کن ببینم داری گریه میکنی سودا؟ چی شده؟ ناراحتی؟

میخواستم بهم بگم(آره ناراحتم ازینکه مجبورم به عقدت در بیام، ازینکه بهت بله گفتم، ازینکه قراره برم خارج اونم با تو، ازینکه تو وجود داری و پدرم دوست داره، ازینکه پسر پسر عموی بابامی و با یه فامیلی تونستی دل بابامو بدست بیاری.بدبخت بابام که گول ظاهرتو خورده و از باطن کثیفت هیچی نمیدونه)
هیچکدوم ازینا رو نگفتم، فقط تونستم بگم: از شوقه
یه خدافظی سرسری کردم و به تماس پایان دادم، خودمو به نرده ها گرفتم و بلند شدم، دلم میخواست فقط داد بزنم گریه کنم و خودمو خالی کنم دیگه هیچ کنترلی رو مغزم نداشتم

از پله های آپارتمان بالا رفتم، به پشت بوم رسیدم روی کناره ایستادمو دستامو باز کردم، انقدر از ته دل داد زدم که دیگه نایی برام نموند، دیگه هیچ امیدی ندارم، اصلا زندگی کنم واسه چی واسه کی؟ حالا دیگه وقت رفتن بود

داد زدم: سورن ببخشیـــــــــد
دوباره توانو جمع کردم: سورن ببخشیـــد، مامان بابا معذرت، خیلی دوستون داشتم و دارم، سورن عاشقتم، ببخشیـــــــــد

خودمو خم کردم که بندازم، توی دلم شمردم یک، صدای تپش قلبمو میشنیدم، دو.



پارت چهارم

 

قدش خیلی بلند بود، ولی خب در عین حال خوشتیپ، سورن رفت جلو و بغلش کرد، بعد ازینکه کلی این عقده های چند سالشو خالی کرد، اومد بیرون گذاشت منم این دانیالو ببینم، رفتم جلو و سلام کردم.
دانیال: تو باید سودا باشی درسته؟

ادامه مطلب


(سخنی با دوستان: دوستان خیلی ببخشید سیستم لپ تاپم بهم ریخته بود، مرسی از صبوریتون، امروز با یه پست تپل اومدم برای جبران امیدوارم خوشتون بیاد)



پارت سوم

 

یکی داشت صدام میکرد، چشمامو باز کردم سورن بود:ساعت پنجه باید بریم پاساژ.
این بارم رویا نبود، همش آرزو میکنم ای کاش امیری وجود نداشت

ادامه مطلب


پارت اول

 

چشامو باز کردم هنوز تو همون اتاقم با همون سقف با همون دیوارا با همون کمد دیواری، روی همون تخت و باز باید یه روزی رو شروع کنم که هیچ فرقی با روزای گذشته نداره، حتی یه تلنگر کوچیک هم واسه من کافیه

.: سِودا عزیزم لنگه ظهره

ادامه مطلب


پارت دوازدهم

 

خاله رها صدامون کرد، بالاخره دست از بازی برداشتیم و رفتیم کنار آتیش و شامو همونجا خوردیم.

یهو عمو سیاوش گیتارو برداشت و باهاش آهنگ تولدت مبارک رو خوند، من و سورن و دلسا و دانیال تنها کسایی بودیم که متعجب بودیم، خاله رها هم دست کمی از ما نداشت ولی فروغ باباشو همراهی میکرد و بقیه هم دست میزدن، بنظر میومد تولد خاله رهاست.

بعد شعر عمو کادوشو گرفت سمت خاله رها و بهش تبریک گفت، فرزاد و فروغم کادو هاشونو دادن، مامان بابا هم یه کادو دادن و عذر خواهی کردن چون خبر نداشتن و نتونستن چیز بهتری گیر بیارن، زن دایی هم یه کادو کوچیک داد.

عمو رفت و کیک و هم از ویلا آورد و با هم خوردیم و بعدشم شش تایی تا ویلا مسایقه گذاشتیم هرکی زود تر رسید، بدو بدو دویدیم سمت ویلا، مامان اینا هم پشت سرمون میومدن

دلسا: هی بچه ها بدویین دیگه

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها